فصل پاییز از تصاویر تماشایی پر است- سید محسن خاتمی

سرگذشت ام گرچه از تکرار رسوايی پُر است

سينه ی من هم چنان از شور شدايی پُر است 

عصر دلتنگی است... گول اين هياهو را نخور

ازدحام شهر از انبوه تنهايی پر است!

برگی از شاخه به خاک افتاد، می بينی رفيق!؟

فصل پاييز از تصاوير تماشايی پر است

عشقِ تو در سينه ی من؟!... ادعای مشکلی ست

برکه ای کوچک که از امواج دريايی پر است!... 

دست خالی مانده ام هرچند در شامِ فراق...

سينه ام از شوقِ آن صبحی که می آيی، پُر است...

 

ز مادرم آموخته ام سادگی ام را-افشين علا

از مادرم آموخته ام سادگی ام را

در اوج سرافرازی ام افتادگی ام را

 

صد عقل مرکب، دل پيچيده ببايد

تا درک کند کيفيت سادگی ام را

 

سوگند به عالم که به عالم نفروشم

ارث پدرم جرأتم آزادگی ام را

 

ساقی! اگرم تا پر عنقا برسانيم

از کف ندهم دولت افتادگی ام را

 

عمری ست که شرمنده شد از زندگی ام مرگ

چون ديد به شوق سفر، آمادگی ام را!

 

دل نيست، زبان نيست قلم نيست توان نيست

تا شرح دهم اين همه دلدادگی ام را

 

پادشاه-استاد فاضل نظري

از شوکت فرمانرواييها سرم خالی است
من پادشاه کشتگانم، کشورم خالی است
چابک‌سواری، نامه‌ای خونين به دستم داد
با او چه بايد گفت وقتی لشگرم خالی است
خون‌گريه‌های امپراتوری پشيمانم
در آستين ترس، جای خنجرم خالی است
مکر وليعهدان و نيرنگ وزيران کو؟
تا چند از زهر نديمان ساغرم خالی است؟
ای کاش سنگی در کنار سنگها بودم
آوخ که من کوهم ولی دور و برم خالی است
فرمانروايی خانه بر دوشم، محبت کن
ای مرگ! تابوتی که با خود می‌برم خالی است

شعر بختياري،نوم خدا-غلامعلي آستركي

نوم خدا که آفری خدا ،لر

زمین اجهُمه زیر پا پیا لر

پیا لُری که هی اِپوشه چُوغا

زمینه جُمنه تا وِریسته وا پا

هَمو خدا که لُر داده جُونِس

لره نِها سی رک آسِمونِس

کِرده چهار گوشه ی دُنیانِه پُر

نُومِ بلند جُور اَفتَوِ لر

هر چی خدا داشته یه جا دا به لر

تَره و ریواس و کِلوس و بُوسُور

رُوغن و دُو و کَشک و نُون تیری

پازن مست و کَوگ و بیگ شیری

شَنگ و قِطار و اسب و زین و بِرنَو

مال و بُهُون ،جاجیم و حُور و پیشتَو

ساز و دُهُل رقص سه پ و سَرناز

چُوپی و قارنیدن کُر چُو باز

ایلِنِه وا داشته بِه یَک گَوگَری

لرِ خدا آفری سی سروری

زَبُونزَد آوی لرِ بختیاری

مُو اِفتخارُم تونی ای طافه لر

که جو آیینه دِلِت صافه ،لر

          ******

پشت گَگونتُون بِیاین آ دیاری

دُرگل شیرِ ایلِ بختیاری

مَه خُو زِ خِجلَت نیوِریستِه اِز خَو

دُهدَر لُر جاس اِبِلیوِ هَر شَو

کِردنِنِه صَد سِتارنِه به لَچک

دُرگل ایلُوم زِ بزرگ وکوچک

اَفتو اِبو به خال دَرزِ تیگِس

مَه خُو ایُفته زیرِ پا بِهیگِس

لَچک و مَینا خُو ستاره ریزِن

ستارِنِه کِردِنِه بَند و سیزِن 

وُلاتِمُون کیه ایلِ عشقه ایلِس

مست اِکُنِه آدُمنه چَویلس

دِنا زِمُوِنه تا بِه زَردِه ،هَنیم

ریشه ایلِوم مِنِه بَرده ،هَنیم

حیفه بِتیچِه زِ یَک ای ایل ناز

دست بِدیم به دست یَکدِیَر باز

کَم بِراریم مِن ایل دَنگ و فَنگ

حیفِه جُدا بُو زِ یَک اسب و تُفنگ

اَر که گگُون پُشت یَک آبُون هَنیم

ریشِه یِ دِشمِن زِ زَمین اِیکنیم

حیفه که چالنگ بِکَشه ای آله 1

طافِه ی هَفلَنگ بِکَشه اُو آله 2

حَیفه که ایلُم دو شَق آبُو زِ نیم

کاشکی یَه چاری سی یو پیدا کنیم.

 ...........................................

1 – ای آله (زی آله) = این طرف

2- او آله (زوآله) = آن طرف

 

 

شعر بختياري،لچكت ستاره دوزي-فريده چراغي

بنیر به مال و مردم که دیه صفا نمنده/من جانُماز سینه به خدا خدا نمنده

همه سون ز ویر بردن که یه روزی عهد بستن/زکُهی چی اشترونکُه دیدی عاقوت وُرستن

همه ایلاق انشستن من یه بُهون افتو/گله مونه بُرده غارت شون غافل به دل خو

همه آرمونسون بی که لواسانه درارن/که بیان به شهر و دنگی به سر خُسون بیارن

بگُ ای پیای ایلُم کُجنه بنگ تفنگت/کُجنه خروش غیرت کُجنه چنگ پلنگت

تو ز نسل سوز طوبی من عرش ریشه داری/سیچه به هوای کندن من دست تیشه داری

تو بیو قدر خُمونه ز یو واپُشت بدونیم/که ز طافه افتو و مه وُ ز نسل آسمونیم

په بیو که او نریزیم ز یو وا پشت به چاله/تونه به او شیر او دات و تونه احمد فداله

مو زنسل آسمونُم لچکُم ستاره دوزی/مو گلین سوز دشتُم پر ز گُلای روزی

مو جُووم حریر موجه و نسیم کوش پامه/مو بوم یه سرو سوزه دُهدر بهار دامه

تو بیو سی خاطر دل همو شیر اولی بو/نومته عوض مکن گو تو بیو و صحنعلی بو

به کُر خروش دریا ایرسه مو هفت پشتُم/دل آسمون ایشنه هنی نعره و قنشتُم

به زلالیت و خروشت ادی هی طنا به چشمه/تو ایشنی سرو نازه که خدای ناز و نشمه

یه پیاله نور هر صحو ایخورُم ز مشک افتو/مو به غیر شیر مهتو به خدا که نی نهُم لو

تو ز طافه افتو و مه وُ ز نسل آسمونی/ تو بلند سرفرازی سیچه قدر خوت ندونی

 

سنگ در بركه-استاد فاضل نظري

به نسيمی همه راه به هم می ريزد

کی دل سنگ تو را آه به هم می ريزد

سنگ در برکه می اندازم و می پندارم

با همين سنگ زدن ، ماه به هم می ريزد

عشق بر شانه هم چيدن چندين سنگ است

گاه می ماند و نا گاه به هم می ريزد

آنچه را عقل به يک عمر به دست آورده است

دل به يک لحظه کوتاه به هم می ريزد

آه... يک روز همين آه تو را می گيرد

گاه يک کوه به يک کاه به هم می ريزد

 

 

اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم-استادفاضل نظري

من آسمان پر از ابرهای دلگيرم
اگر تو دلخوری از من، من از خودم سيرم

من آن طبيب زمين گير زار و بيمارم
که هر چه زهر به خود می دهم نمی ميرم

من و تو آتش و اشکيم در دل يک شمع
به سرنوشت تو وابسته است تقديرم

به دام زلف بلندت دچار و سردرگم
مرا جدا مکن از حلقه های زنجيرم

درخت سوخته ای در کنار رودم من
اگر تو دلخوری از من، من از خودم سيرم...

 

 

هميشه همره هابيل بوده قابيلي-استاد فاضل نظري

همين كه نعش درختي به باغ مي افتد

بهانه باز به دست اجاق مي افتد

حكايت من و دنيا يتان حكايت آن

پرنده ايست كه به باتلاق مي افتد

عجب عدالت تلخي كه شادماني ها

فقط براي شما اتفاق مي افتد 

تمام سهم من از روشني همان نوريست

كه از چراغ شما در اتاق مي افتد

به زور جاذبه سيب از درخت چيده زمين

چه ميوه اي ز سر اشتياق مي افتد

هميشه  همره  هابيل بوده قابيلي

ميان ما و شما كي فراق مي افتد؟

 

 

ملال آورتر از تکرار رنجی نیست در عالم-استاد فاضل نظري

چه غم وقتی جهان از عشق نامی تازه می گيرد
از اين بی آبرويی نام ما آوازه می گيرد

من از خوش باوری در پيله ی خود فکر می کردم
خدا دارد فقط صبر مرا اندازه می گيرد

به روی ما به شرط بندگی در می گشايد عشق
عجب داروغه ای! باج سر دروازه می گيرد 

چرا ای مرگ می خندی؟ نه می خوانی، نه می بندی
کتابی را که از خون جگر شيرازه می گيرد

ملال آورتر از تکرار رنجی نيست در عالم
نخستين روز خلقت غنچه را خميازه می گيرد

 

 

بیا پیمان ببندیم از جهان هم جدا باشیم-استاد فاضل نظري

به شهر رنگ ها رفتيم گفتي زرد نامرد است
اگر رنگي تو را در خويش معنا كرد نامرد است
تو تصوير مني يا من در اين آيينه تكرارم؟
جهان آيينه ي جادوست زوج و فرد نامرد است
چه قدر از عقل مي پرسي چه قدر از عشق مي خواني
از اين باز آي نااهل است از آن برگرد نامرد است
نه سر در عقل مي بندم نه دل در عشق مي بازم
كه اين نامرد بي درد است و آن پر درد نامرد است

بيا پيمان ببندم از جهان هم جدا باشم

ازين پس هرکه نام عشق را آورد، نامرد است

 

از دوست دشمن ساختن کار کمی نیست-استاد فاضل نظري

همراه بسيار است، اما همدمی نيست

مثل تمام غصه ها، اين هم غمی نيست

دلبسته اندوه دامنگير خود باش

از عالم غم دلرباتر عالمی نيست

کار بزرگ خويش را کوچک مپندار

از دوست دشمن ساختن کار کمی نيست

چشمی حقيقت بين کنار کعبه می گفت

«انسان» فراوان است، اما «آدمی» نيست

در فکر فتح قله قافم که آنجاست

جانی که تا امروز برآن پرچمی نيست

 

 

حوصله شرح قصه نیست-استاد فاضل نظري

بی لشگريم!حوصله شرح قصه نيست

فرمانبريم حوصله شرح قصه نيست

با پرچم سفيد به پيکار می رويم

ما کمتريم! حوصله شرح قصه نيست

فرياد می زنند ببينيد و بشنويد

کور و کريم! حوصله شرح قصه نيست 

تکرار نقش کهنه خود در لباس نو

بازيگريم!حوصله شرح قصه نيست

آيينه ها به ديدن هم خو گرفته اند

يکديگريم! حوصله شرح قصه نيست

همچون انار خون دل از خويش می خوريم

غم پروريم! حوصله شرح قصه نيست 

آيا به راز گوشه چشم سياه دوست

پی می بريم؟! حوصله شرح قصه نيست ...

 

شميم شمالي-حسين منزوي

  شهر - منهاي وقتي که هستي - حاصلش برزخ خشک وخالي
جمع آيينه ها ضربدر تو، بي عدد صفر، بعد از زلالي
مي شود گل در اثناي گلزار، مي شود کبک در عين رفتار
مي شود آهويي در چمنزار، پاي تو ضربدر باغ قالي
چند برگي است ديوان ماهت؟ دفتر شعرهاي سياهت؟
اي که هر ناگهان از نگاهت يک غزل مي شود ارتجالي
هر چه چشم است جز چشم هايت، سايه وار است و خود در نهايت
مي کند بر سبيل کنايت مشق آن چشم هاي مثالي
اي طلسم عدد ها به نامت! حاصل جزر و مد ها به کامت!
وي ورق خورده ي احتشامت هر چه تقويم فرخنده فالي!
چشم وا کن که دنيا بشورد! موج در موج دريا بشورد!
گيسوان باز کن تا بشورد شعرم از آن شميم شمالي
حاصل جمع آب و تن تو، ضربدر وقت تن شستن تو
هر سه منهاي پيراهن تو، برکه را کرده حالي به حالي

غريبانه-حسين منزوي

لبت صريح ترين آيه ي شکوفائي ست
و چشمهايت شعر سياه گويائي ست
چه چيز داري باخويشتن که ديدارت
چو قله هاي مه آلود محو و رويائي ست
چگونه وصف کنم هيئت نجيب ترا
که در کمال ظرافت کمال ِ والا ئي ست
تو از معابد مشرق زمين عظيم تري
کنون شکوه تو و بهت من تماشائي ست
در آسمانه ي در ياي ديدگان تو شرم
شکوهمند تر از مر غکان در يائي ست
شميم وحشي گيسوي کوليت نازم
که خوابناک تر از عطر هاي صحرائي ست
مجال بوسه به لب هاي خويشتن بدهيم
که اين بليغ ترين مبحث شناسائي ست

چتر

چتر نميخواهد هواي باراني

تورا ميخواهد لعنتي

ميفهمي.....؟

خاطرات

غيرت دارم روی خاطراتمان
برای هر کسی
تعريفشان نمی کنم
تو فقط مرد باش                                                                           
و انکارشان نکن...

بغض

کم کم دارد به بغض هايم خمس تعلق ميگيرد...!

فهمیدن

شادبنويس

می گويند : شاد بنويس ...

         
نوشته هايت درد دارند

           
و من ياد مردی می افتم ،

                   
که با کمانچه اش ،

                       
...گوشه ی خيابان شاد ميزد

                                 اما با چشمهای خيس ...!!   

 

مهربان

بوی مهربانی مي آيد

کجا ايستاده ای ؟ در مسير باد !؟